محل تبلیغات شما

یادم اومد روزی رو که داشتم به مادر بزرگم میگفتم موضوع این نیست که بلدم یا چی، موضوع اینه که ذره ای بهش علاقه ندارم.و داشت ثابت میکرد که علاقه ش توی وجود هر انسانی هست فارغ از زن و مرد.فقط باید پیداش کرد.

بله.بحث جذاب و شیرین آشپزی.روزهای زیادی رو گذروندم در حالی که مادرم خونه نبود و سه شب یه چیز خوردن هم به واقع از زندگی سیرم کرده بود، مجبور بودم دست به کار شم.بچه ی کوچیکی بود که توی دست و بالم میلولید و پدری که اگه خونه بود، تنها راه حلش، از بیرون غذا بگیرم؟ بود.در حالی که من مدتها بود که به غذای بیرون حساسیت داشتم و شب ها از درد معده با بدبختی و گاها گریه خوابم میبرد.

طبیعیه متنفر شم.از قابلمه.از روغن.از مواد غذایی.از همه چیز.ولی باید زنده میموندم.بدی ش اینجا بود که دستپخت هلن شهره ی خاص و عام بود و من هیچوقت نه دلم میخواست ازش بپرسم باید چیکار کنم و نه اندازه ی دقیق نمک و فلفل به مقدار لازم رو فهمیدم! و یادمه اینجاهاش هر چی دم دستم بود و پرت میکردم، میبستم، یا هرچی! و میگفتم زهرماااار! بچه هه بیشتر میلولید و میخندید و باباهه از اتاقش داد میزد که، زنگ بزنم رستوران؟

سه روز و دو شب هیچی نخوردم.روی مبل دراز کشیده بودم و پاهامو به دیوار آویزون، و داشتم به این فکر میکردم که چرا یه نفر اینقدر باید بدبخت باشه.مشخصا اون یه نفر توی اون لحظه خودم بودم و نه بچه ای که توی گوشم ونگ میزنه و پدری که داره اخبار میبینه و مادری که نیست و معلوم نیست داره چیکار میکنه در حالی که خونواده ی خودش دارن جون میدن یه گوشه.

راه های زنده موندنو یاد گرفتم.یه قمقمه پر از آب، یه کشوی پر از خوراکی های شکلاتی ته کمد، لیوان های کوچیک، و نوشابه و دلستر توی قسمتی که خنک تره.

روز چهارم بالا اوردم.

شبش هلن اومد و غذا درست کرد.و کل خونواده میخندید و انگار نه انگار و چیزی حس نمیکرد.

من؟ نخوردم.

دعوام کردن، چون مادرم به شدت روی غذا خوردنِ خونوادگی حساسه.ده بار اومدن توی اتاقم.از منت کشی شروع شده بود تا فحش و فحش کاری.نرفتم.نخوردم.نخواستم که دیگه از دستپختش چیزی بخورم.بچگی هام یه اراده ی مزخرفی داشتم که اگه همونو فرمون میکردم تو زندگیم، احتمالا الان اینجوریا نبودم‌.

صبح روز پنجم ساعت شیش صبح رفتم از توی یخچال یه تخم مرغ دراوردم.با سه تا گوجه و یه پیاز درشت.خوردشون کردم.با طمانینه ، با نفرت، با ضعف.

نصف روغنو ریختم توی ماهیتابه.و یه ساعت بعد! املتم آماده بود در حالی که توی عالم بچگی به نمک و فلفل به مقدار لازم فاکی نشون دادم و دستمو بردم توی نمک و خیلی آروم ریز ریز میریختم روی همه ی سطح املت.فلفل هم همینطور، منتهی کمتر.

نون برداشتم.ماهیتابه رو برداشتم و دویدم توی اتاقم و زدم.همشو بی وقفه خوردم و خوشمزه ترین و تنها غذایی بود که بعد از پنج روز به بدنم رسید.سلول هام عین قحطی زده ها باورشون نمیشد وقتی تموم شد.یادمه ماهیتابه رو هم لیس زدم.

از اون روز به بعد؟آره.اتمام حجت کردم با آشپزی که من ازت متنفرم، ولی از پست برمیام.


امروز وقتی خودمو دیدم که عاشقونه دارم پیاز خورد میکنم، نمک و فلفل به مقدار لازم رو هیچوقت نفهمیدم و فقط با دستای خودم بلدم که احتمالا همینه که درست و دقیق روی همه ی سطح غذا ریخته بشه به صورت دایره ای، انواع فلفل ها رو از هم تشخیص میدم، و آویشن شده ادویه ی اصلی همه ی غذاهایی که بلدم و بلد نیستم، یوسفو دیدم که کیفشو پرت کرده روی مبل و داره داد میزنه نههههه.املت های موری؟

و خنده م گرفت.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها