محل تبلیغات شما

عنوان پست قبل، حرکت شجاعانه ای نبود که زده باشم.فریاد زدنِ اینکه"من نمیترسم" ، خیلی باید خر باشه کسی که به فلسفه ی پشتش توجهی نداشته باشه.یا شایدم صرفا من این وسط خرم که توی هر چیزی اول دنبال ریشه هاش میگردم و همه ولی این روزا خوب و درستن.خوب و درست و سطحی.آدم تا یه جایی میتونه دووم بیاره.من هیچوقت این سطحی بودنو نفهمیدم.همیشه عین یه ماهی درنده ی وحشی تیکه گوشت هایی که گیرم اومده رو با خودم برداشتم و سریع برگشتم ته تنگ.اونجا که میدونم خونه دارم.و برداشتم گذاشتمش اونجا و مشغول خوردنش شدم در آرامش.و قانع بودم، میدونی؟لذتِ داشتنِ اون لحظه که خودتی و خودت و سهمت.توی عصری که موجِ پیشرفت تکنولوجی داره منو هر روز به این فکر میندازه که چطور میتونم بفهمم دوست پسرم رباته یا آدم، پیش زمینه ی انسانیِ زندگیم در گذر زمان تغییری نکرده و هنوز سیستم جنگ های قبیله ای رو تو مغزم هایلایت میکنه.بجنگ غارت کن سهمتو وردار و در رو.قسمت آخرش خیلی مهمه.در رو.فک کنم تنها ویژگی شخصیتی ایی که هم دوستش دارم و هم از داشتنش زجر میکشم، اینه که نمیتونم بعد از جمع آوری غنایم بمونم توی اون مخروبه ها.نمیتونم لذت ببرم از چیزی تا وقتی به یه جای امن نرسونده باشمش.


"من نمیترسم"؟ من همیشه ترسیدم.من حتی از پدر و مادر خودمم ترسیدم چون به نظرم میتونن رهام کنن.و موضوع همینه.میتونن رهام کنن و بهم برنگردن چون قدرتمندن.

و خیلی بزدل وارانه س که بخوام توی رابطه ی خودم و موجود فریاد بزنم که من‌نمیترسم.چون علاوه بر این قسمتی که مطمئنم هیچوقت رشته هایی که ما رو به هم وصل میکنه پاره نمیشه، شاید بخاطر اینه که اصطکاک توی رابطه مون صفره.اشتباه نکنید.اصطکاک وقتی بوجود میاد که دو جسم توی نزدیک ترین میدانِ هم قرار بگیرن، ولی یکی از دلایلش اینه که رابطه ی ما هر‌چقدر هم که من داد بزنم دو طرفه ست، اون فکر میکنه نیست.و هر بار میگه برام مهم نیست احساست چیه.من کار خودمو میکنم.برای همینه که وقتی دعوامون میشه و من سه ماه جواب تماس هاشو یکی درمیون میدم، بازم زنگ میزنه و اصن نمیفهمه انگار که میشه ارتباطو کمتر کرد.براش مفهومی نداره، این هم برمیگرده به اینکه من و خرکی بازیامو میشناسه، هم اینکه توی ذهنش چیزی به اسم قطع رابطه وجود نداره.کما اینکه اتفاقا اخلاق درست حسابی ایی هم نداره و تعداد کسایی که میتونن باهاش ارتباط برقرار کنن از چهار نفر نمیکنه.

و خجالت آور ترین قسمتش اینه که ته ذهنم رابطه ی خویشاوندی مون نمیذاره که هیچوقت به طور کامل از هم جدا شیم.آره انقدر که من به خودم و توانایی هام اعتماد ندارم و دلم خوشه به یه منبع نیروی دیگه.


فی الواقع ترسی وجود نداره که بخوام داشته باشمش.قضیه همینه وگرنه که.من همیشه سراپا آماده ی ریدنم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها