عنوان، بخشی از مکالمه ی من و پسر کلاس هفتمیِ آقای رفیعی ایناست.وقتی گفت اصن برادر بزرگه ش نمیذاره با دستگاه بازی کنه و زندگی واسش نذاشته و زهرمارش میکنه همه چیو چون زور داره.و منم نشستم یکی یکی دغدغه های بزرگسالیمو واسش شرح دادم و تهش اضافه کردم، هی بابا، اصن زندگی یادم رفته امیر حسین.
فقط کافی بود یکی آیفونو برمیداشت حرفای ما رو گوش میداد.دیگه به یقین میرسیدن که دختر بزرگه ی واحد چهار خُلی چیزی هست که با یه پسر سیزده ساله میشینه به درد و دل ! اونم اینهمه جدی!
درباره این سایت