محل تبلیغات شما

از دور.درست وقتی که باید محو میشد.از اون جاها که خودمونو زدیم به اون راه، که درد کشیدیم و نخواستیم.که من زیادی دقت میکردم به همه چیز و ناخواسته زجرش میدادم ولی، دست خودم نبود.سه سال پیش یه اسم از دهنش در رفت توی یه جای غریبه ای که من کلاه جادوگری مو انداخته بودم رو سرم تا کسی منو نشناسه.دو سال بعد وسط اشک های تمساحی که میریخت و نمیریخت، اون اسمو کوبوندم تو صورتش تا سر دروغا رو وا کنم.و من میخندیدم.من اونی بودم که از وسط روزایی که تو گوشم میخوند شبایی که گذرونده بود و کشیدم بیرون و تو خلوت خودم زجر کشیدم و لبخند زدم.من همیشه لبخند زدم.حتی وقتی که قلبمو با دست خودم انداختم وسط جاده و گفتم نمیخوام.با لبخند.

اون روز گفت تو باهوشی.گفت دقت نمیکنی.صرفا باهوشی و یکمم حس شیشم لعنتی قاتی این چیزات میکنی.و هیچکس تو دنیا نیست که مثل تو باشه.یه دستی نمیزنی.صاف میکوبی.


سعی کردم خودمو نادیده بگیرم.احساسات لحظه ایِ عقده ای وارانه و امل وارانه ای هجوم می اورد به روح و روانم و همرنگ بشریتم نمیکرد.حس میکردم اگه حرفی بزنم یا اعتراضی کنم، قدم که برمیدارم انگشت ها به سمتم اشاره میره که اون.اون همون دختره ست که از پشت کوه اومده و مثه روانیا رفتار میکنه.ولی تهش بیشتر خالی شدم و از دست دادم.و دیگه لبخند نزدم.همه ی اون چیزایی که منو تعریف میکرد تبدیل به "ضعف و بغض و فرار" شد و بعد، پودر شد.یا حداقلش مثال یه آدم بود که این وسط جون داد و همین برای زندگی نکردن کافی بود.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها