محل تبلیغات شما

Morgan le Fay



داشتم با عجله از خونه میزدم بیرون که مامان فریاد برآورد هیییی موری! چُنان که اسبی چیزی ام.گفتم بله مادر جان؟فرمودند بیا این آب کربلا رو بخور بعد برو.

من:آب کربلا؟آب کربلا از کجا اوردی؟

مادر:بیا بخور دیگه سهمتو چقدر حرف میزنی!

و در حالی که لیوانو از دستش با بهت و حیرت میگرفتم گوینو دیدم که همینطور که قلپ قلپ مینوشید، یه نیم نگاهی به من میندازه و میگه، بخور.بخور بلکم امام حسین دستی به سر و روت بکشه رها شی یخورده.


حقیقتا دیگه نمیشه تو این خونه زندگی کرد.


اوکی دیگه چون عنش درومده منم یه ذره همراهی کنم.اونم اینکه دو هفته س هر کیو میبینم دندون عقلش داره در میاد.و مال من فک کنم شیش ماه پیش همشون با هم یِیهو دراومدن، و دردش رو هم کشیدم.و البته نگه شون داشتم هنوز توی دهنم.منتهی اینکه چیشده که لپم باد کرده و داره عین کولی ها به دندون عقلم ساییده میشه و هی هلش میده بیچاره رو و با زبون بی زبونی میگه برو گمشو.جای تو اینجا نیست.اصن چرا اینجایی هنوز؟کِی وقت کردی انقد گنده شی یهو؟برو بمیر اصن و توی این هاگیر واگیر منم نمیفهمم والا.

هی لپمو باد میکنم فضا باز شه واسش فقط.اگه دیدین یه دیوونه توی مترو جفتتون نشسته و هر از گاهی قیافش عین یه ماهیِ باد کرده میشه و چشاش داره از حدقه میزنه بیرون، برنگردید لعنتیا.بذارید همین تصویر مزخرف و اسپیچلم موندگار بمونه تو ذهناتون.


عنوان، بخشی از مکالمه ی من و پسر کلاس هفتمیِ آقای رفیعی ایناست.وقتی گفت اصن برادر بزرگه ش نمیذاره با دستگاه بازی کنه و زندگی واسش نذاشته و زهرمارش میکنه همه چیو چون زور داره.و منم نشستم یکی یکی دغدغه های بزرگسالیمو واسش شرح دادم و تهش اضافه کردم، هی بابا، اصن زندگی یادم رفته امیر حسین.


فقط کافی بود یکی آیفونو برمیداشت حرفای ما رو گوش میداد.دیگه به یقین میرسیدن که دختر بزرگه ی واحد چهار خُلی چیزی هست که با یه پسر سیزده ساله میشینه به درد و دل ! اونم اینهمه جدی!


Run

ریکاوری روانی روزهایی که گذروندم فقط یه چیزو بهم فهموند، اونم اینکه شخصا هیچوقت تلاشی نکردم برای پیدا کردن آدم های مناسب جهت تک و تنها گذر نکردن از درد و رنجِ وارده.بابا‌ همیشه وقتی میخواست درمورد من حرف بزنه میگفت "ارتش تک نفره" یا "موری رو ولش کنین.اون همیشه رییس جمهور یه جزیره ی غیر قابل ست بوده".

از بچگی چی فرو کرده بودن توی ذهنمون؟یه شهر ستاره ای.یه آسمون براق و آدم هایی که از شرق و غرب به هم میرسن، در حالی که هر دو از یه مسیر اعجاب آور دارن عبور میکنن و بعد از گذروندنِ تو در تو های زیبا، به یه نقطه میرسن.همه چی خوبه.طلاییه.نه؟


نه.من توی زندگی واقعی م سقوط کرده بودم.با سر زمین خورده بودم.شت.بغض! من خدای گلو های پر از بغضِ بی اشک بودم و هستم.شبای زیادی رو لرزیدم و از خواب پریدم و دوباره با بدبختی خوابم برده و نتیجه اینکه سه چهارمِ شب های زندگانی‌مو حسرت به دلِ یه خواب با کیفیتِ ممتد و بی وقفه موندم.و آره.خودمو قربانی کردم بالاخره.قربانی احساسات آدم های دور و برم.قربانی دل بقیه رو نشدن.ولی مگه تهش کی میتونست تو جزیره ی غیر قابل ستم دووم بیاره و فرار نکنه؟هیشکی.چیکار کردم بعدش.حصار کشیدم دور خودم و آرزوهام.نگفتم از خودم و انقدر نگفتم تا حرف زدن هم یادم رفت.چن وقت پیش داشتم به یکی میگفتم من هیچوقت خودمو دوست نداشتم.امروز اما میگم آدمی خودشو دوست نداشته باشه صد شرف داره به وقتی که دیگه متنفره از خودش.آره همه ی اینا رو میدونم و راه حل م چیه حالا؟فرار.

کجا؟

مکزیکو.


نزدیکای خونه، دم بستنی فروشی مون یه پسر خرخونِ نه چندان تپلی و عینکیِ حدودا هم سن های خودم، تنها نشسته بود روی یه نیمکت، همون جایی که من همیشه میشینم، و داشت بستنی میخورد.نه.عادی نبود اینهمه تصادف.عاشقش شده بودم.عاشق نگاه کردناش به اطراف حین بستنی خوردن، عین خودم.عاشق قیافه ی خرخونیش با عینک، عین خودم.عاشق تنها بستنی خوردنش.یواشکی گوشه ی دیوار ایستادم و کله مو اوردم بیرون، نگاهش کردم هی.به نظرم یه لحظه چشمش بهم افتاد چون با خجالت زل زد به ظرف بستنی ش و همچنان به خوردن ادامه داد :)) میخواستم برم جفتش بشینم.ولی دختر عاقلی باید میبودم که کوله شو سفت میکنه روی کولش و به راهش ادامه میده تا خونه.آره.تف به عاقل بودن.حتی یه بای بای هم نکردم.


از دور.درست وقتی که باید محو میشد.از اون جاها که خودمونو زدیم به اون راه، که درد کشیدیم و نخواستیم.که من زیادی دقت میکردم به همه چیز و ناخواسته زجرش میدادم ولی، دست خودم نبود.سه سال پیش یه اسم از دهنش در رفت توی یه جای غریبه ای که من کلاه جادوگری مو انداخته بودم رو سرم تا کسی منو نشناسه.دو سال بعد وسط اشک های تمساحی که میریخت و نمیریخت، اون اسمو کوبوندم تو صورتش تا سر دروغا رو وا کنم.و من میخندیدم.من اونی بودم که از وسط روزایی که تو گوشم میخوند شبایی که گذرونده بود و کشیدم بیرون و تو خلوت خودم زجر کشیدم و لبخند زدم.من همیشه لبخند زدم.حتی وقتی که قلبمو با دست خودم انداختم وسط جاده و گفتم نمیخوام.با لبخند.

اون روز گفت تو باهوشی.گفت دقت نمیکنی.صرفا باهوشی و یکمم حس شیشم لعنتی قاتی این چیزات میکنی.و هیچکس تو دنیا نیست که مثل تو باشه.یه دستی نمیزنی.صاف میکوبی.


سعی کردم خودمو نادیده بگیرم.احساسات لحظه ایِ عقده ای وارانه و امل وارانه ای هجوم می اورد به روح و روانم و همرنگ بشریتم نمیکرد.حس میکردم اگه حرفی بزنم یا اعتراضی کنم، قدم که برمیدارم انگشت ها به سمتم اشاره میره که اون.اون همون دختره ست که از پشت کوه اومده و مثه روانیا رفتار میکنه.ولی تهش بیشتر خالی شدم و از دست دادم.و دیگه لبخند نزدم.همه ی اون چیزایی که منو تعریف میکرد تبدیل به "ضعف و بغض و فرار" شد و بعد، پودر شد.یا حداقلش مثال یه آدم بود که این وسط جون داد و همین برای زندگی نکردن کافی بود.


یادم اومد روزی رو که داشتم به مادر بزرگم میگفتم موضوع این نیست که بلدم یا چی، موضوع اینه که ذره ای بهش علاقه ندارم.و داشت ثابت میکرد که علاقه ش توی وجود هر انسانی هست فارغ از زن و مرد.فقط باید پیداش کرد.

بله.بحث جذاب و شیرین آشپزی.روزهای زیادی رو گذروندم در حالی که مادرم خونه نبود و سه شب یه چیز خوردن هم به واقع از زندگی سیرم کرده بود، مجبور بودم دست به کار شم.بچه ی کوچیکی بود که توی دست و بالم میلولید و پدری که اگه خونه بود، تنها راه حلش، از بیرون غذا بگیرم؟ بود.در حالی که من مدتها بود که به غذای بیرون حساسیت داشتم و شب ها از درد معده با بدبختی و گاها گریه خوابم میبرد.

طبیعیه متنفر شم.از قابلمه.از روغن.از مواد غذایی.از همه چیز.ولی باید زنده میموندم.بدی ش اینجا بود که دستپخت هلن شهره ی خاص و عام بود و من هیچوقت نه دلم میخواست ازش بپرسم باید چیکار کنم و نه اندازه ی دقیق نمک و فلفل به مقدار لازم رو فهمیدم! و یادمه اینجاهاش هر چی دم دستم بود و پرت میکردم، میبستم، یا هرچی! و میگفتم زهرماااار! بچه هه بیشتر میلولید و میخندید و باباهه از اتاقش داد میزد که، زنگ بزنم رستوران؟

سه روز و دو شب هیچی نخوردم.روی مبل دراز کشیده بودم و پاهامو به دیوار آویزون، و داشتم به این فکر میکردم که چرا یه نفر اینقدر باید بدبخت باشه.مشخصا اون یه نفر توی اون لحظه خودم بودم و نه بچه ای که توی گوشم ونگ میزنه و پدری که داره اخبار میبینه و مادری که نیست و معلوم نیست داره چیکار میکنه در حالی که خونواده ی خودش دارن جون میدن یه گوشه.

راه های زنده موندنو یاد گرفتم.یه قمقمه پر از آب، یه کشوی پر از خوراکی های شکلاتی ته کمد، لیوان های کوچیک، و نوشابه و دلستر توی قسمتی که خنک تره.

روز چهارم بالا اوردم.

شبش هلن اومد و غذا درست کرد.و کل خونواده میخندید و انگار نه انگار و چیزی حس نمیکرد.

من؟ نخوردم.

دعوام کردن، چون مادرم به شدت روی غذا خوردنِ خونوادگی حساسه.ده بار اومدن توی اتاقم.از منت کشی شروع شده بود تا فحش و فحش کاری.نرفتم.نخوردم.نخواستم که دیگه از دستپختش چیزی بخورم.بچگی هام یه اراده ی مزخرفی داشتم که اگه همونو فرمون میکردم تو زندگیم، احتمالا الان اینجوریا نبودم‌.

صبح روز پنجم ساعت شیش صبح رفتم از توی یخچال یه تخم مرغ دراوردم.با سه تا گوجه و یه پیاز درشت.خوردشون کردم.با طمانینه ، با نفرت، با ضعف.

نصف روغنو ریختم توی ماهیتابه.و یه ساعت بعد! املتم آماده بود در حالی که توی عالم بچگی به نمک و فلفل به مقدار لازم فاکی نشون دادم و دستمو بردم توی نمک و خیلی آروم ریز ریز میریختم روی همه ی سطح املت.فلفل هم همینطور، منتهی کمتر.

نون برداشتم.ماهیتابه رو برداشتم و دویدم توی اتاقم و زدم.همشو بی وقفه خوردم و خوشمزه ترین و تنها غذایی بود که بعد از پنج روز به بدنم رسید.سلول هام عین قحطی زده ها باورشون نمیشد وقتی تموم شد.یادمه ماهیتابه رو هم لیس زدم.

از اون روز به بعد؟آره.اتمام حجت کردم با آشپزی که من ازت متنفرم، ولی از پست برمیام.


امروز وقتی خودمو دیدم که عاشقونه دارم پیاز خورد میکنم، نمک و فلفل به مقدار لازم رو هیچوقت نفهمیدم و فقط با دستای خودم بلدم که احتمالا همینه که درست و دقیق روی همه ی سطح غذا ریخته بشه به صورت دایره ای، انواع فلفل ها رو از هم تشخیص میدم، و آویشن شده ادویه ی اصلی همه ی غذاهایی که بلدم و بلد نیستم، یوسفو دیدم که کیفشو پرت کرده روی مبل و داره داد میزنه نههههه.املت های موری؟

و خنده م گرفت.


و بیا تا بقیه شو واست تعریف کنم.به زندگی لبخند زدم و برنامه ریختم که برم یه قهوه بزنم ، کمی برینم توی ابروهام و بعد برم حمام و خلاصه روز زیبایی بشه امروز.کماکان لبخند میزدم و زیر لب فحش میدادم.ذهنم درگیر بود.شکر ریختم.به اندازه ی همیشه ریخته بودم ولی به چشمم نمیومد که انگار کافی بوده باشه.بازم ریختم.هی ریختم و بالاخره دست آخر رها کردم.مشکل از چشمام بود قطعا نه سایز شکر ها.بله مادرت به درجه ای از کمال رسیده که همه کاریو چشمی انجام میده.حوصله ی استفاده ی اضافه از دستاشم نداره با اینکه چقدر دوست داره این حرکات بدن رو، توامان.

با خودم گفتم قاعدتا بیشتر از حد همیشگی شیرین میشه که خب گور لقش، به سلامتیِ شیرین شدن زندگی!

اومدم پاکت پودر قهوه رو باز کنم.ماهرانه جداش کردم و در آخر البته، جرش دادم.بازم ماهرانه.پودر های قهوه ریختن توی سر و صورت و لباسا و کف آشپزخونه و همه چی در حرکت بود و زمان ایستاده بود ولی.به خودم اومدم دیدم زار و زندگیم قهوه ای شده.در حالی که بود البته اگر که فهم ادبیاتت ذره ای خوب بوده باشه.


یه نگاه مدارانه ی حاکی از ترس و وحشت انداختم، مادر بزرگت داشت با تلفن صحبت میکرد، نفس عمیقی کشیدم و ناشیانه با دمپایی پودر ها رو جابجا کردم کف سرامیک تا آبرو شرفم نره.یه نگاه کردم.نصف پودر ها مونده بودن هنوز توی پاکت.چه روز خوبی.چه شروع عالی ایی.سه برابر حد مصرف لازم شکر و نصف حد ایده آل قهوه.یه مزه ی گُه.من.و کارهایی که باید در ادامه انجام بدم تا از زندگی جا نمونم.


و باورت نمیشه جر الدین.با این وجود خوشحالم ولی هنوز.و مصرانه میخوام ادامه بدم تا ببینم تهش چی ازم میمونه.

حداقلش چون اینو میدونم هر چی که باشم، قورباغه ی توی آب جوش نیستم.


الان حالم بهتره جر الدین.الان قوی ترم.الان دیگه خبری از اون احساسات غلیظ نیست و تراویده نتراویده، خودمو بهتر میتونم ببینم و برگردم و خجالت نکشم از چیزی که بودم.آدمی به همینا زنده ست.کی توی برهه ای از زندگیش تباه و احساساتی نبوده مگه؟دیگه یه امل بودن چی بود که نباید میداشتم؟داشتمش و حالا دیگه راحت تر میتونم تپه های ترقی رو برینم و بالا برم و خوشحال و شاد و خندان باشم از پاک شدن روده هام.


عنوان پست قبل، حرکت شجاعانه ای نبود که زده باشم.فریاد زدنِ اینکه"من نمیترسم" ، خیلی باید خر باشه کسی که به فلسفه ی پشتش توجهی نداشته باشه.یا شایدم صرفا من این وسط خرم که توی هر چیزی اول دنبال ریشه هاش میگردم و همه ولی این روزا خوب و درستن.خوب و درست و سطحی.آدم تا یه جایی میتونه دووم بیاره.من هیچوقت این سطحی بودنو نفهمیدم.همیشه عین یه ماهی درنده ی وحشی تیکه گوشت هایی که گیرم اومده رو با خودم برداشتم و سریع برگشتم ته تنگ.اونجا که میدونم خونه دارم.و برداشتم گذاشتمش اونجا و مشغول خوردنش شدم در آرامش.و قانع بودم، میدونی؟لذتِ داشتنِ اون لحظه که خودتی و خودت و سهمت.توی عصری که موجِ پیشرفت تکنولوجی داره منو هر روز به این فکر میندازه که چطور میتونم بفهمم دوست پسرم رباته یا آدم، پیش زمینه ی انسانیِ زندگیم در گذر زمان تغییری نکرده و هنوز سیستم جنگ های قبیله ای رو تو مغزم هایلایت میکنه.بجنگ غارت کن سهمتو وردار و در رو.قسمت آخرش خیلی مهمه.در رو.فک کنم تنها ویژگی شخصیتی ایی که هم دوستش دارم و هم از داشتنش زجر میکشم، اینه که نمیتونم بعد از جمع آوری غنایم بمونم توی اون مخروبه ها.نمیتونم لذت ببرم از چیزی تا وقتی به یه جای امن نرسونده باشمش.


"من نمیترسم"؟ من همیشه ترسیدم.من حتی از پدر و مادر خودمم ترسیدم چون به نظرم میتونن رهام کنن.و موضوع همینه.میتونن رهام کنن و بهم برنگردن چون قدرتمندن.

و خیلی بزدل وارانه س که بخوام توی رابطه ی خودم و موجود فریاد بزنم که من‌نمیترسم.چون علاوه بر این قسمتی که مطمئنم هیچوقت رشته هایی که ما رو به هم وصل میکنه پاره نمیشه، شاید بخاطر اینه که اصطکاک توی رابطه مون صفره.اشتباه نکنید.اصطکاک وقتی بوجود میاد که دو جسم توی نزدیک ترین میدانِ هم قرار بگیرن، ولی یکی از دلایلش اینه که رابطه ی ما هر‌چقدر هم که من داد بزنم دو طرفه ست، اون فکر میکنه نیست.و هر بار میگه برام مهم نیست احساست چیه.من کار خودمو میکنم.برای همینه که وقتی دعوامون میشه و من سه ماه جواب تماس هاشو یکی درمیون میدم، بازم زنگ میزنه و اصن نمیفهمه انگار که میشه ارتباطو کمتر کرد.براش مفهومی نداره، این هم برمیگرده به اینکه من و خرکی بازیامو میشناسه، هم اینکه توی ذهنش چیزی به اسم قطع رابطه وجود نداره.کما اینکه اتفاقا اخلاق درست حسابی ایی هم نداره و تعداد کسایی که میتونن باهاش ارتباط برقرار کنن از چهار نفر نمیکنه.

و خجالت آور ترین قسمتش اینه که ته ذهنم رابطه ی خویشاوندی مون نمیذاره که هیچوقت به طور کامل از هم جدا شیم.آره انقدر که من به خودم و توانایی هام اعتماد ندارم و دلم خوشه به یه منبع نیروی دیگه.


فی الواقع ترسی وجود نداره که بخوام داشته باشمش.قضیه همینه وگرنه که.من همیشه سراپا آماده ی ریدنم.


تولد سی و دو سالگی ش.داشتم فکر میکردم از کِی شد که اون فاصله ی عجیب بین مون برداشته شد و یه صمیمیت عجیب تر جاش و گرفت.طوری که اولش همه فکر کنن جو زده ایم صرفا، و حتی خودمم.ولی اینهمه سال طول کشیده باشه.اینکه من همیشه اونی ام که خراب میکنم همه چیزو و برنمیگردم درستش کنم و اون هر بار، بعد از گذروندن یه دوره ی کوتاه زنگ زده و همه چیو شسته و برده و دوباره روز از نو روزی از نو.که با هم زمین خوردیم.با هم نگران شدیم.با هم گریه کردیم.با هم باختیم و با هم بلند شدیم و خندیدیم و ادامه دادیم و موفقیتامونو جشن گرفتیم.

داشتم فکر میکردم به دوست داشتن و عشقِ هر آدمی شک داشته باشم تو رو نمیتونم ولی.که شاید گند بازیامو دیدی و چیزی نگفتی؟که با هم همه چیزو از سر گذروندیم؟که گند زدناتو دیدم و توی سینه م دفن شد همه ش؟

من از تو نمیترسم.فک کنم مهم ترین قسمت رابطه مون همینه.امشب داشتم بهش فکر میکردم.که سرزنشم نمیکنی.بهم تذکر نمیدی.چیزی که فکر میکنی درسته رو توی حلقم فرو نمیکنی.ولی همراهمی.ولی بهم جرئت میدی.جرئت رقصیدنِ نیمه شب توی اتوبوسِ در حال حرکت وسط چن تا آدم غریبه ی مست؟در حالی که پشت سرم بودی.و گفتی یه بار بیا یه کار عجیبی که دوست نداری و اهلش نیستی رو انجام بده.


توی تاکسی برگشتی گفتی موری یادته چقدر دوستت داشتم وحشیانه؟خنده م گرفت.گفتی خل بودیم؟هرررر شب باهات حرف میزدم و توی برنامه هام همیشه اسمت بود و تا باهات حرف نمیزدم تیک نمیزدم جلوی اسمت.

گفتم هنوزم داریم.گفتی نه.الان عاقلانه تر شده خدا رو شکر.نگات کردم.گفتی شت.نه!هنوزم دوستت دارم وحشیانه.

بهت گفتم فرار کنیم بریم استرالیا؟گفتی نامزدیمو بهم بزنم چقدر ممکنه خنگ به نظر بیام؟

بعد دستمو گرفتی و گفتی میای خونه م؟گفتم آره بابا.چی فک کردی؟

زل زدی به روبرو و گفتی اینو میگی ولی نمیای.میتونم بفهمم راحت نیستی.


گفتم میام.

بعد واسه اینکه یادت بیارم.گفتم جدی جدی سی و دو سالت شدا؟دهه شصتیِ حیف شده ی روزگار!

خنده ت گرفت.نگام کردی.گفتی هیچوقت باورم نمیشد یه روزی کنار تو باشم اینجوری.یا‌ حتی اصن روحم توان کنار اومدن با یه دهه هفتادی رو داشته باشه!ولی تو دهه شصتی ترین دهه هفتادی ایی هستی که به عمرم دیدم.همیشه همینجوری بمون.همینجوری که هر کدوم از رفقام که تو رو با من دیده، مدام سراغتو گرفته دیگه بعدش و خواسته که همه جا با خودم ببرمت.


تولدت رسما مبارک.اسمت اینجا موجود بود.یه بار بهت گفتم چون عین "یخ موجود است" های وسط جاده، همیشه خیالم راحت بوده که موجودی توی زندگیم.که وقتی میترسم، گیر کردم یا حتی آماده ی مردن میشم، خود به خود میای خونمون، دستمو میگیری و به زور بلندم میکنی.بعد راهو نشونم میدی و هلم میدی وسط جاده.و میدونی؟پشت سرمی.همیشه پشت سرم بودی و مراقبم.


شرح، به تاریخ بیست و نه بهمن نود و هفت


اصولا آدم کوبوندن و از‌ نو ساختن نیستم.بله بهم نمیاد احتمالا.ولی وابسته م.به اشیا.به چیدمان همیشگی خونه و اتاقا.ولی گاهی اتفاقاتی توی زندگی آدم میفته که فقط ازش برمیاد دستمال بپیچه دور سرش، تیشه ورداره و بزنه به دل کوه.بکوبه.بکوبه.بکوبه.همزمان هم بخونه من یه پرنده م.آرزو دارم.همین.آرزو دارم.

کم پیش اومده بخوام تغییر بوجود بیارم.من همونی ام که میتونه سه شبانه روز ممتد رو تخت بمونه و جم نخوره.و راضی بودم.میدونی؟قبول داشتم اوضاعو.یه چیزی میشکست خورده شیشه ها رو جمع نمیکردم از کف اتاق.گوین فرچه ی لاکو میکشید روی کاغذ دیواری، نیفتادم به جونش تا پاکش کنم.وفق دادم خودمو با شرایط.گرم شدم.سرد شدم.ت نخوردم و همونجوری موندم و گذر عمرو به تماشا نشستم در عین روزمرگی.

حالا حسش اومده.برای اولین بار توی زندگیم.اصولا نود و هفتو بخوام تعریف کنم سالی بود که بیشتر خواستم بروز بدم و جلوی خودمو گرفتم تو امان.همه چیزو.و ترسیده و نترسیده، خودمو بارها خورد کردم.بالا بردم.پایین اوردم.سال مهیجی بود که سعی‌میکردم عادی جلوه بدم همه چیزو ولی نبود.خیلی چیزای توی زندگیم دیگه نمیتونست تکرار شه.تموم شده بود.

با نزدیک شدن به تولدم حالا، لیست بالا بلندی ردیف کردم واسه کوبوندن و از نو ساختن.به سنم نگاه کردم.به حرکتایی که زدم.ترسیدم.از بزرگ شدن و توی بچگی موندن.توی نوجوونی موندن.انقدر شیرین بود که دلم نمیخواست ولش کنم و با واقعیت ها روبرو شم چون به شخصه پدرم دراومد تا بزرگ شم.

نگاه کردم.همه چیز ایده آل بود.اتاق یه دخترِ با ارفاق 16 ساله که از مغزش البته، یه ده بیس سالی بیشتر کار کشیده بود.الگو های نوجوانانه.من هنوزم عکس پروفایل تلگرامم اژدها داشت.هنوزم دست نمیکشیدم از الهه های یونان.هنوزم اسم و آواتارمو توی شبکه های اجتماعی‌ مختلف از روی تی رکس و بچه های بد شانس و مرلین و باکتری هایی که دوست داشتم برمیداشتم.گذاشتمش پای شوکی که از شونزده سالگی تا به حال بهم وارد شده و از ذهنم نمیره هیچوقت.گند زده بودم.گند مطلق.ریده بودم وسط زندگیم و نمیخواستم بپذیرم از خودم اینو در طی سالیانی که گذشت.


ولی حالا دیگه عجیب به نظر‌ میرسید همه چیز.دیگه به خودم اومدم دیدم وقتش رسیده.نه از بین بردن اونا، بلکه مخفی کردنشون یا حداقل کنار زدنشون. حقیقت اینه که برای پر‌ کردن یه آلبوم نمیتونی همه عکسا رو بچپونی توی یه صفحه.لازم بود بزنم صفحه ی بعد.

لازم بود بیشتر خودم باشم.اعتماد به نفس گم و گور شده مو وصله پینه کنم و خودمو بیارم روی کار.حرف بزنم.برخورد کنم.نترسم.جرئت داشته باشم یازده نفرو با لگد و شدت از زندگیم حذف کنم بالاخره تا ابد و آشنا بشم با آدمای جدید و نگران چیزی نباشم.بیشتر بیرون برم و شخصیتای مختلفمو توی جای مخصوص به خودشون بروز بدم و راستشو بخواید فکر کردن بهش حتی، بدترین نوع کوبوندن و ساختنه.ولی حداقلش میشه که دیگه نترسم از اینکه توی یه جمعیت همه از یه نفر تعریف میکنن یه سره، و من چون بخوام همرنگ جماعت بشم الکی بگم اوووه یهههه.تو چقد خوبی!‌ در حالی که همون لحظه توی ذهنم یکی معیارای همیشگی خوب بودنمو بکوبه روی زمین و با ماژیک قرمز مدام رو در و دیوارش بنویسه:خدایی؟این؟؟

.

.

.

‌این آخه؟؟؟؟!


دو ماه پیش، موهامو که کوتاه کردم، قیافم خیلی از این رو به اون رو شد.قاعدتا همینطوره وقتی پنج شیش سال دست به موهاش نمیزنه آدمی.و خیلی جالبه ولی هر جا میرفتم همه بعد از مدتی با خجالت میگفتن میشه شالتو دربیاری موهاتو کامل ببینیم؟و سپس یه "آخییییی نازی اصلا! بهت نمیاد انقدر بلند باشن" [دقیقا همین اندازه وحشی] و هزار تا دست واسه بافتن شون نصیبم میشد.


اون روز داشتم از دانشگاه برمیگشتم خونه و انقدر حس میکروب بودن داشتم که گفتم شت.باید حتما برم حمام به محض اینکه رسیدم.و چون خودمو میشناختم که این عبارت در حد همین عبارت تو هوا میمونه و عملی نمیشه، فکر کردم بهتره مجبور کنم خودمو.در‌نتیجه مسیرو عوض کردم و به سمت آرایشگاه خیز برداشتم.وقتی رفتم، از اونجایی که دختره منو میشناخت گفت نههههه نهههه.مگه عقد دختر‌عمه ت نیست؟این کارو نکن.و با کلی خنده و شوخی مجبورش کردم کوتاهشون کنه.حتی بعد از تموم شدن کارش قیچی رو برداشتم و خودمم یخورده بیشتر ازشون زدم.و رفتم خونه.استقبالی که باهاش مواجه شدم "وَههه" بود.از روی تعجب.و نه هیچ چیز دیگه ای.گه گاه گوین میومد فقط یه غر میزد که حالا من این مدلا رو روی کی امتحان کنم؟و سپس‌ من عمیقا خوشحال بودم که دیگه هیچ دستی نمیره توی موهام.

حالا.امروز.کی باورش میشه؟یه لحظه دلم تنگ‌ شد واسه موهای بافته شده م و دستمو بلند کردم و دیدم‌ دوباره به اندازه ای شده که میشه بافت.و خوشحال شدم واقعا.گوینو صدا کردم و در حالی که الان داره موهامو میبافه، میگه دلم میخواد توی عروسیم! :دی به عنوان خواهر بزرگ عروس موهات بلند باشه.و بهش میگم باشه و قول میدم حالاحالاها کاری بهشون نداشته باشم.

یه حسی داشت.مثه.برگشتن‌ به خودم؟ خوشحالی از اینکه دارن‌ بازم بلند میشن و میشه که دوباره همون موریِ قوی و شاد باشم.عادتترک ش حقیقتا موجب مرضه و من هنوز آماده نبودم انگار واسه رهایی از چیزی که بودم و با همون پوسته و قیافه و چهره، چیزایی که گذروندم.یا فکر به اینکه دو قدم برگرد.عقب نشینی کن.صبر کن.میبَری.


شاید غلو باشه ولی تن لش‌م از روزایی که گذروندم رو فقط با فکر به یه چیز تونستم کف کاردک نگه دارم و بریزم تو گونی سه خطی تا دوباره بند زده شه، اونم همین ناشناس و غریبه رفتن ها به کوه بود.شیش هفت ماهی میشد که نرفته بودم و خونم به وضوح قل قل میزد.سابقا عادت به نوشتن سفرنامه و همچین چیزایی نداشتم ولی جدیدا پیر شدم و از طولانی نوشتن و زیاد حرف زدن و تعریف کردن ها خوشم میاد خدا وکیلی! :))

من یه ربع دستم لای در گیر کرده بود ولی چون مادربزرگم با ذوق و شوق داشت یه ماجرایی رو به زبون محلی تعریف میکرد که نصفشم نمیفهمیدم، هیچی نگفتم و گذاشتم تا آروم و با جزئیات حرف بزنه و گوش بدم و الکی قهقهه بزنم طوری که به عقلم شک کنه.پس حالا حقمه و میبینی؟حتی الانم دارم از هر دری به یه در دیگه میزنم و خب.آقا.خوشم میاد دیگه! :))

یا حداقلش برای توجیه میتونم بگم تجربه ی سبک های نوشتاری مختلف اولین قولی بود که به خودم توی پونزده سالگی دادم.


برگردیم.خاطراتی که محاله یادم بره رو خواستم جدا جدا بنویسم، احساس کردم نمیشه.میخواستم همرو با هم توی یه پست بچپونم و بدم به خورد قدح خاطرات تا به وقت یادآوریِ زندگی ایی که گذشت، " وهههه" گویان بشینم به نظاره، اینجا دو تا فلش میکشیم:یک، هیچکس نمیخونه و کما فی السابق آی دونت گیو عه شت و نکته ی مثبتیه.دو، چنان آمیخته ای از نوع احساسات مختلف و نحوه ی جوش خوردن با یه گروه کاملا غریبه و نشون دهنده ی اون حالت پیچیده ی فعال که داره دافعه بوجود میاد و همزمان جاذبه، برام هیجان انگیزه که دیگه زیادی به خودم حال میدم اینجور در آینده.و این نکته ی منفی شه چون کیه که ندونه من با خودم جنگ دارم؟

ولی مینویسم.دقیقا به همین دلیل که با خودم مشکل دارم.که یه تصمیمی میگیرم و در نهایت از عمد تغییرش میدم.و الان هم چون حس کردم مغزم داشت خلاف اینو جهت میداد.


و در آخر، از جمله دستاورد های زندگیم، درست وقتی که تموم باورم به خودمو از دست داده بودم وقتی که مدتیه با شدت خودمو پهن کردم کف گلیم و دارم جفت پا یورتمه میرم توش، عنوان این پست میتونه باشه.


توی پانتومیم پسره یه تشت داشت که توش پا میکوبید.حدس های من:گل لقد کردن؟عملگی؟رخت چرت توی خوابگاه؟پاهاتو بعد از خونه اومدن ننه ت مجبور کرده بشوری؟نقاشی ساختمون؟ماله کشی؟ماله کشی فحش نیست بچه ها؟(ترکیدگی جماعت از خنده)

آها آها.خیلی خب.حواسم به توعه(لایک نشون داد)هوا سمت توعه؟ :)).(کوبید تو سر خودش).مرگ خب.وسط این معرکه لایک به من نشون میدی؟

چیه خب؟لباسه؟سیمانه؟عوضش کنم.هممم.سیمانه؟میدونم میدونم.یادم رفته.گچ؟شغله؟معلم؟بنا؟معمار؟نقاش ساختمون؟کارگر؟مسئول پروژه؟کارآموزی معماری؟عمران؟نقشه کشی؟رشته ست؟گچ داره؟گچ چی آخه؟گچ کار مثلا؟


یهههههه.


میزان خنگ بودنم هیچی، همه از میزان پراکندگی های ذهنم مُرده بودن از خنده.و شاید باورتون نشه ولی ما بُردیم.با اینکه از بقیه یه مشت عقب بودیم :))

چون هیچکس جز من نمیتونه هم خنگ باشه هم قرقاول آفریقایی رو حدس بزنه.

وسط یار کشی واسه دور بعدی پسره بلند گفت من و موری! کدخدا گفت جونت در میاد روانی! گفت در بیاد.بابای تو میتونه سر پونزده ثانیه قرقاول آفریقایی رو حدس بزنه؟

و بازم ما بُردیم :دی و خدایی ایندفعه خوب شده بودم و شت! چقد من واردم توی اجرا کردن!


+آفرین آفرین.روز جهانی چِرت نوشتن مبارک.


نمیدونم زندگی ینی چی ولی فکر نمیکنم چیزی باشه که توش اینقدر "نه" باشه.نه به هر چیزی.حرام بودن هر چیزی.من سالهاست از درون با مذهب درگیرم و ذهنم همیشه چنان به پرواز دراومده در مواجهه با قواعد که نمیتونم کنترلش کنم.شاید برای همینه که ریاضی توی وجودم جوونه میزد.چون قاعده داره؟ و نمیدونی چه حالی داره گیر کردن وسط یه معادله وقتی به این فکر میکنی که چقدر مگه میتونی احمق باشی وقتی نمودار جلوته و فرمولا رو حفظی ولی نمیدونی چه خاکی بریزی تو سرت تا یه چیزی به اسم جواب از توش دربیاد.وقتی امروز به این فکر میکردم که میخوام یه آهنگ از یه آهنگساز اسرائیلی یا یهودی دانلود کنم و ناخوداگاه نسبت به این کلمه ها حالتِ عقب گرد پیدا کردم چون هر چقدر همونقدر مسلمون باشم که فرانسوا کاتولیک، ولی درون مایه ی مغزم با آموزه های دینیِ اینجا آمیخته شده و بی اینکه بخوام، پسِ ذهنم یه سری اسم و عنوان توی یه منطقه ی استحفاظیِ منع شده وجود دارن و الان با سرچ و دانلود من اون شخص ذره ای به شهرتش اضافه میشه و بچه های فلسطینیِ بیچاره چی این وسط؟و خب چه ربطی داره و والا به پیر منم ربط هیچی رو به هیچی نمیفهمیدم و صرفا ذهنم عین یه صور فلکی همه چیزو به هم وصل میکرد تا شکل مشخصی از توش دربیاره.اون لحظه توی آینه چشمام داشت برق میزد.خودمو وسط اقیانوس در حال پرواز دیدم با آهنگ مذکورِ پس زمینه.به خودم گفتم، زندگی لذت بردن از لحظه ها مگه نیست؟مگه آبیِ بی کران و فرو بردن دماغ توی یه حجمی از سانتیمانتالیسم نیست؟از کجا معلوم بازم دوباره بتونم لم بدم و چشمام تا این حد برق بزنه و شکمم سیر باشه تا از سر بیکاری و رسیدن خون و اکسیژن کافی بلکم زیادی به مغزم، نقطه های توهمی رو به هم وصل کنم؟مگه دیگه خدایی چی برام مونده جز همین تخیلات مامان دوزانه ی شلوارکی؟



+من از هیچ قاعده و قانونی و تی خبر ندارم فقط لحظه ای که زندگینامه ی یه آهنگسازو میخوندم، نوشته بود متولد اورشلیم.و سپس پنل اینجا رو بی هوا باز کردم و نوشتم.البته بعد از اینکه یه مستندِ مخلوطِ فرانسوی درباره ی یه چیزِ دیگه نگاه کردم و یه سری خونواده ی جنگ زده ی افغانی و اسرائیلی و فلسطینی و سوری و قبیله ایِ جنوب آمریکا رو توش نشون داد یهو و آره آره.اینی که اینجا خبیثه همیشه وسط فیلم دیدن زرتی میزنه زیر گریه.


من فکر میکردم احمقانه ست.هر چیزی در دنیا که ساختنش به آدمی مثه من بستگی داشته باشه احمقانه ست.چون نمیتونم.چون بلد نیستم.چون آدمش نیستم.آدم هیچی نیستم.اصلا آدمم مگه؟خنده داره ولی هر روزی که از خواب بیدار میشم انتظار دارم سوسکی، قورباغه ای، خرگوش پا شکسته ای، سنجاب یا حتی ماهی ریز و قرمزی باشم که گم شده و همه ی این مدتو فقط خواب میدیده.خواب میدیده که یه دختر دیوونه ست و فلان و بهمان.از اون خوابا که قد ده سال فیلمشو میبینی توی ذهنت ولی وقتی بیدار میشی میبینی سر جمع پنج دقیقه هم نشده.و من با ترس، اشتیاق، احتیاج و انواع و اقسام احساسات دیگه هر لحظه منتظرم یکی از این خواب دو سه ساعتیِ بعد از ظهری با صدای "نمو؟نمو مامان بیدار شو دیگه چقد میخوابی!" بیدارم کنه به جای "مور.پاشو دیگه" و با بهت و حیرت بیدار شم و بگم مامان! من یه خواب عجیب دیدم.من یه آدم بودم.یه دختر.باورت میشه؟ممکنه؟


من تو رو نمیدیدم.چون دور بودی احتمالا.تو منو دیدی.اولین باری که منو به صورت یه آدم دیدی به قدری برام باور ناپذیر بود ماجرا که خنده م گرفت و گفتم عه! پس میشه که دوست پیدا کرد.

و یادم دادی خیلی چیزا رو.آره.به اینجای نوشته که رسیدم اشکم ریخته و نمیتونم ادامه ش بدم فقط که،

.

کم کم همه چیز پیچیده شد و وسط این پیچیدگی من گندی زدم که هیچ جوره نمیتونم جبرانش کنم.نمیتونم درموردش حرف بزنم.و نمیتونم هیچی.


میبینی؟حتی نمیتونم باهات حرف بزنم.نمیتونم توی نوت گوشیم بنویسم.نمیتونم برات، بنویسم.در نتیجه میام و اینجا مینویسم.و انقدر سخته که حتی نمیشه گفت کاش جورِ دیگه ای بود ماجرا.ماجرا همین بود و من احمقانه، لجبازانه و کاملا خرانه، صاف صاف فرمونو پیچوندم سمت دره.


اولین پست سال نود و هشتت اینه چسناله نویسِ اعظم؟واقعا؟تیر آخر نوشته رم بزن که همه پشم ریزان مثبت نگریتو فرو کنن تو حلقشون. اونم اینکه ماهی رو هر وقت از آب بگیری میمیره.


صرفا واردش شدم.دور باطلِ بودن و نبودن.ننوشتن.محض هر چی و هیچی.محض خودخواهی اصن.محض اینکه نشون بدیم رییس کیه.من کی ام و تو کی ایی.من کجام و تو کجایی.ننوشتم.که حرف ها زیاد بود و غصه ها تلنبار و شادی ها به بچه ی تخسِ عنتر مانندی میموندن که باهامون قایم باشک بازی میکردن.و ما باید میباختیم همیشه چون کی دلش میاد از بچه ببره؟بازی با بچه ها بردن نداره که.یک دو سه چهار.مرگ.به روی خودت نیار صدای خنده هاشو وقتی داره دنبال یه جایی میگرده تا پیداش نکنی.پنج شیش هفت.بلند تر بشمر تا صدای قدم ها و نفس هاشو نشنوی ناخواسته.هشت نهقایم شده.نه و نیم.قایم شده.نه و هفتاد و پنجقایم شده.ده.چشماتو آروم وردار و مشتاقانه دور نمای روبرو و اطرافتو نظاره کن و

_ سُک سُک!


آره باختی.تخم سگ پشت سرت بود.


رفتم توی دور باطلِ ناتموم محض خودخواهی.جایی که حرفا تو سر زده میشه و بحثا نیمه کاره میمونه و تهش ما به درد هم نمیخوریم و خداحافظ.که آره روزی صد بار با خودم قطع رابطه میکنم و آبستن حوادث بودنمم تاثیری تو ماجرا نداره.ول میکنم و میرم.آدم باید ول کنه و بره بی‌بی.آدم یه وقتایی باید خودشو ول کنه و بره تا عادت کنه.عادت کنه به همه چی.به ننوشتن.به نگفتن.به از یاد بردن.به انتظار.به امید

نمینویسم دیگه تا آدم شم بی‌بی.تا ول نکنم خودمو.نه چون آبستن حوادثم و ما خودمون بچه ایم هنوز و زندگی هم سخت شده.که چون یاد بگیرم پای غلطایی که با خودم میکنم وایسم.


سه هفته پیش به امیر گفتم سه شبه نخوابیدم.گفت منم.خوشحال شدم و به زندگی ادامه دادم.این چن شب هم فک میکردم قضیه مربوط به سه شبه های جهانیه و تموم میشه میره پی‌کارش و دووم اوردم.انتظارشو نداشتم واقعا که اینطور شه.
دیشب داشتم حساب میکردم منطقِ ریاضی میگه اگه این فقط یه شوخی مسخره با دنباله ی حسابی باشه چهار هفته دیگه قراره پنج شب نخوابم.واسه اولین بار تو زندگی از ریاضی متنفر شدم.تازه اگه! دنباله‌ش حسابی باشه.
تکلیف چار هفته بعد هم اینه که بشینم حساب کنم چن وقت طول میکشه تا روزی برسه که من یه سال کاملو نخوابم؟ و در نهایت سطحی نگری و تلاش برای مثبت اندیشی مذبوحانه ی الانمم اینه که امشبو خدا بخواد دیگه قراره بخوابم.البته اگه! دنباله ی حسابی در کار باشه.


برگه ها رو بررسی میکردم و زیر لب میخوندم، امشب سراغ من بیا.امشب سراغ من بیا
پدرم کاملا جدی پرسید با کی ایی؟کاملا ریلکس جواب دادم با "خوابم". یه لبخندی زد و رف که حس کردم فک کرده پیچوندمش.
میبینید؟وقتی نخوابید وجهه تون تو زندگی اینطور خراب میشه مقابل والدینتون.


مامانم اومد توی اتاق بیدارم کنه، با لحن شبگرد های جن زده ای که خودشونو به خواب زدن پریدم بهش که، شوخی نکن باهام تو رو خدا ! صبح شده ینی؟
از ترس سه متر جابجا شد و یه نگاهی انداخت بهم و رف کهواسه جبران خسارت در حین رفتنش فقط تونستم بلند بگم پشه هه منم خورد راستی! فایده نداشت دیگه.


توی عجیب ترین دوره ی زندگیمم.بی خوابی ایی مطلقا بی منطق و یه سری مشکلات دیگه همه با هم آوار شدن سرم و آیا روا نیست واسه اولین بار تو زندگیم گشاد بشم و سیصد و چهل و دو هزار تومن برینم تا لباس خوشگل مورد علاقمو بخرم؟اون لباسه فقط به من میاد.باور کنید.حتی اگه زشت ترین بلاگر دوران باشم ولی همه میدونن توی اون لباسه چقدر خوشگل شده بودم وسط اتاق پرو.دختر فروشنده ی بیشعور در اتاقو کامل وا کرد و یه ملت ریختن نگام کردن.تنها بودم.از خجالت مُردم.ولی خوشگل شده بودم.
بخرم؟کافیه یه نفر بهم بگه آره بخر :))
میدونم میدونم.مظلوم نمایی‌م حرف نداره :دی

خیلی میزان قدرت بدنی‌م در حد یه معتاد اوردوز کرده نیست ملتو تهدید هم میکنم.
گوین اومد یه چیزی گفت.با زیر چشمای کبود و تن خمیده! بهش گفتم ببین رو مخم راه نرو.تایلر دردن هم توی فایت کلاب حاصلِ بیخوابی های شبانه ی یکی دیگه بوده.فوتم کرد افتادم زمین.


گفته بودم دنبال تغییرم؟بعدشم تصحیح کرده بودم که چرت گفتم و هنوزم بدم میاد از تغییر کردن.از به هم ریختن نظم دنیام و چیزایی که توشون/باهاشون بیشتر آروم ترم.واقعیت اینه که دورانی رو دارم با ماستمالی به خورد قدح خاطرات میدم که قابل شرح و توصیف نیست ولی جرئتمو بیشتر کرده.یا حداقلش آدمایی دور و برم جمع شدن که نازمو بیشتر میکشن و بنابراین عنتر تر از سابق شدم.


امروز رفتم بیرون.مطلقِ خودم بودم و بی حوصله و عن هم بودمو رفتم بیرون.آدمی که منو ندیده بود و صرفا تعریفاتی ازم شنیده بود جا خورد و به محض دیدنم واضحا ترکید از خنده و گفت واو.با اون چیزایی که ازت تعریف کرده بودن فکر میکردم گولاخ تر از این حرفا باشی.زل زده بودم وسط تخم چشماش و باور کن جرالدین جای ردیف دندوناشو روی پوست پشت دستم میتونستم تصور کنم.خنده‌شو جمع کرد. خیلی جدی عذرخواهی کرد و گفت خب.گویا هستی.بعد اینطور شد که مثه آدم نشستیم به بحث و بررسی و به نظرم جوری شده بود که دو سه جا به تته پته افتاد و نمیتونست درست حرف بزنه.


من بازوهای قوی ایی ندارم جرالدین.قد خیلی خیلی بلند و یا هیکلی درشت و پیل‌تن و تو چشم بیا بین مردهایی که مجبور بودم کنارشون معاش اجتماعی‌م رو امرار کنم.آره مُشت هام حرف ندارن.لگد هام نابود کننده ن.ولی عرض شونه هام یه وجب بیشتر نیست و صورتم سر جمع قد یه کف دسته و حاضرم قسم بخورم تا چهارده سالگی اسم و فامیلم همه جا مُردنی بود.مُردنیِ مُردنی.تو رو نمیدونم هیچوقت که ظاهرت ظریف، درشت یا چجور خواهد بود،‌ اما فکر میکنم بلدم جوری بارت بیارم که در عین فیل و فنجون بودگی ها، اونم تو دوره زمونه ای که مردم همینجوری واسه خودشون بی دنگ دارند میدنگند، یه کروکدیلِ به تمام عیار باشی.که نترسی و وسط بر بیابون کنار یه مشت مرد غول پیکر قدم برداری و کر بشی برای هر تیکه و کنایه ای که بهت انداخته میشه و یا القای نتونستن، در حالی که توی خانواده ای بدنیا اومدی که یا از حق‌ش دفاع میکنه یا در برابر ابلهان سکوت، و یاد بگیری سکوت کنی اون لحظات رو ولی باور کن، کل تاریخو بخوای زیر و رو کنی، از اولشم همه چیز زیر سر زن ها بوده.زن هایی که تونستن.


توی قرن بیست و یکم زندگی کردم جرالدین، ولی هنوزم زن بودن سخت، شیرین و جذاب بود.قدر پدرت، پدر بزرگت، و همه ی مردهایی وسط یه جامعه ی مرد سالار با مهربونی و آرامش و آگاهی اجازه ندادن که من حداقلش تا سن بیست و چند سالگی درد واقعی رو بفهمم از زن بودنم، بدون.اونا انتخاب کردن آدم باشن.همونطور که تو انتخاب نکردی زن باشی.



+ و بگم که هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسه که از جاهایی که فکرشم نمیکنم، مخصوصا وبلاگ! مورد لوس واقع شدگی قرار بگیرم ولی خب.تکتم هست.که متاسفانه خیلی خوب بلده آدمو عنتر کنه.یا حتی امیرعلی.واقعا احساس خوشبختی میکنم با وجود این دو تا تحفه حتی اگه یه نقطه بنویسن برام.زندگی عجیبه.


+ مادربزرگم _ننه_ ، وقتی میخواد سبزی بکاره میگه تخم‌شون پر برکت :)) میتونید تصور‌کنید که با وجود نوه ی دیوانه ای چون من جمله‌ش جهانی شده توی خانواده دیگه. حالا امروز از شدت هیجان دلم میخواست به یکی بگم تخم‌ت پر برکت برادر.ولی خب زشت بود :دی

بیاید اگه شما رودروایسی ندارید با کسی، بهش بگید.آرزوی خلاقانه ایه واقعا :))


جرالدین شاید باورت نشه، ولی مادربزرگت امروز زل زد وسط چشمام و گفت اَه! تو چه دختر عجیبی هستی! همه چیزت عجیبه! ناراحت شدناتم عجیبه! خوبه خودم زاییدمت ها؟ ولی هیچ نمیفهمم چی تو سرت میگذره.

امیدوارم هیچوقت این جمله ها رو بهت نگم مامان! فکر اینکه مادرِ آدم بخواد همچین حرفایی رو به بچه‌ش بزنه هم به اندازه کافی ضربه مغزی میکنه آدمو.چه برسه شنیدنش.
فقط اینکه من دختر عجیبی نبودم به وقت جوونی هام.نمیدونم چی بودم.احتمالا سقف اتاقم بیشتر واست حرف داشته باشه تا من، انقد که زل زدم بهش در طی سالیان.و همچنین معشوقه ی همیشگی‌م، تخت عزیزم.که قالب بدنم روش مشخصه دیگه اگه از ایکس ردش کنی.
اما هیچوقت دختر عجیبی نبودم.هیچوقت با بقیه فرقی نداشتم.حتی با یه میز یا صندلی.و اگه راضی کننده ست بگم کوشش بسیاری هم به خرج دادم تا شبیه دخترهایی به سن و سال خودم باشم.به لحاظ احساسات.عواطف.رفتار و کردار و البته ظاهر، تا کمی نرمال تر به نظر بیام.قابل فهم تر.غیر فضایی تر تر. به نظر خودم که شده بودم.اما گویا ریدم.

جرالدین.بی تعارف اگه بگم ترسیده‌م این روزا.وحشت زده‌‌م.کولی ام.حتی نمیدونم یه دختر به سن و سال من توی این موقعیت ها چیکار میکنه.چه حرفایی میزنه.چه حرکاتی از خودش پیاده میکنه.چطور اوضاع رو درست میکنه.دیدم البته.زیاد دیدم.تلاش زیادی هم کردم بنویسم اما بیشتر شبیه نقاشی های سارا پنج سال و نیمه از تهران شد به نظرم. و فهمیدم ذهنم خسته ست.انقدر خسته که دیشب بعد از مدتها دوباره رفتم سرچ زدم قیمت رگبار.و خنده‌م گرفت که هر چن وقت یه بار زندگی طوری میگذره که من دقیقا برگردم به همین نقطه.قیمت رگبار!

نری حالا قشنگ بذاری کف دست بابات این حرفا رو ها؟اون به اندازه کافی داره درد میکشه از داشتنِ من.راستی میدونستی داشتنِ من درد داره؟این گه خوریا به تو نیومده البته.بیا پا بذار رو کمرم.حرف زشت هم نزن.قدر بابات رو هم بدون.منو بذار رو سرت حلوا حلوا کن البته ولی قدر باباتو بدون.باشه؟ 


سه روز پیش با بابا بحث مختصری داشتم من باب اینکه "بس کن دیگه". منظورش کارهای اخیرم بود.غرق شدنای مداومم؟ یا به عبارت دیگه ای تنها راه نجاتم برای فکر نکردن و زنده موندن. ملت چیکار میکنن برای رسیدن به آرزوی تو رو قرآن فقط واسه دو دیقه هیچ فکری نکنم و نفس بکشم؟به خودشون استراحت میدن؟مسافرت میرن؟گردش میکنن؟زار میزنن؟

نمیدونم.منتهی مندهن خودمو سرویس میکنم.صبح از خونه میزنم بیرون و شب ساعت یازده دوازده جنازه مو برمیگردونم.گربه شور وار حمام میکنم و در نهایت غذای ده بار گرم شده میخورم اگه مامان مجبورم کنه اگه هم نه که فقط خاموش میشم.همین.دراز به دراز میفتم روی تخت و تمام.

نتیجه ی فعالیت های علمی_اجتماعی اخیرم چیز درخشانی از آب دراومد.پروژه مون بالاخره با گزارش های من به نتیجه رسید و نمیدونم.ولی چیز خوبی بود بین اونهمه نیمچه فارغ التحصیلان رشته ت در حالی که تو حتی چار یازدهم راه رو هم نرفتی، کارهای جانبی ایی که واسه خودم میتراشیدم و دلم نمیخواد فعلا درموردشون بنویسم و به قول بابا اوه یهع! داری کم کم آدمی میشی واسه خودت، حسابی بودنش حالا پیشکش! و بخشی از ویراستاریِ مطالبی که بابا نوشته بود.در حالی که خودش این کاره‌ست و منو اما انگار بیشتر از خودش قبول داره توی بازی با کلمات و خب.تازه فهمیدم اینو و جالب بود.چرا تازه فهمیدم؟نمیدونم، یحتمل چون کورم.

زندگی شخصی‌م اما به هر حال ریده شد و نمیخوام ثبتش کنم.صدام یه هفته ست به شدت گرفته و شاید باورتون نشه ولی دیروز موقع ناهار به طرز عجیبی بحث چرخید سمت من و همه ترکیدن از خنده و گفتن دلشون میخواد مدام حرف بزنم.و یکی هم اون وسط داد زد تو نصف ابهتت به صدات بود.الان بامزه و بی اعصاب شدی فقط.قاعدتا میخوام بمیرم وقتی اینا رو میشنوم.زیر چشمای بسیار پر فروغ و ی‌م به طرز فجیعی کبوده و هیچ جوره درست نمیشه و چقدرم که به جاییم هست.راستشو بخوای مهم اینه که فقط بگذره.همین.دیگه برام مهم نیست چطور به نظر میام و بابا البته به یکباره طاقتش طاق شد.سه روز پیش نشست جلوم و یهو گفت بس کن دیگه یه چن روز.خودتو دیدی؟این چه وضع زندگیه؟چهار روزه ندیدمت اصلا! و بعد ضربه ی نهایی ش که آخر سر توپو میندازه تو زمین خودت و ولت میکنه تا بمیری و پرسیدن اینکه خودت بگو.به نظر خودت درسته این وضع؟حالا فک کن تو بخوای بگی آره! :))

منتهی من دختر خوب و بی حوصله و بحث جمع کنی ام که گفتم باشه باشه.درست میگی.

بی‌خوابی آدمو به چه وضع که نمیندازه.


نتیجه اینکه مجبورم کرد از الان تا آخر هفته ی بعد همه ی کارهامو کنسل کنم یا یجوری فعلا متوقف، و یکم به خودم استراحت بدم.و وقتی پدر عزیز بگه باید بس کنی ینی دیگه خیلی ریدی.

الان اولین روزِ تو خونه‌ موندنمه.زیر پتو.تا همین نیم ساعت پیش داشتم برای هزارمین بار واسه پسر اسکلی که کاملا عاشقونه بم گف ببخشید ولی خیلی با حوصله و قشنگ توضیح میدین و از قضا قراره کارهای منو هم انجام بده توضیح میدادم که چی به چیه و به سلامتیِ سرعت یادگیری خودم و مبینا صلواتی بر محمد و آل محمد فرستادم و یکی یکی رشته های مغزی پاره شده‌مو با تف به هم وصل کردم و ناسزا به زبون اوردم و به گور پدر هفت جد و آبادم خندیدم تا خودم باشم دیگه به همچین فلاکتی نندازم وضع و اوضاعمو.


هنوز لش کردم و زیر پتو ام اما، با نور خورشید سایه بازی میکنم و سعی میکنم شکل مشخصی با دستام از توش دربیارم و نمیشه.موهامو پخش میکنم توی صورتم و بوی شامپومو فرو میکنم ته دماغم.به این فکر میکنم که معجون من در آوردی‌مو میتونم درست کنم و گرم شم تا اعماق وجود.میوه کوفت کنم حتی.رژ لب جیگریِ خون آشامی‌مو بی حرص از تموم شدنش محکم بکشم روی لبام و کیف کنم از بو و کیفیت‌ش، all i need بذارم و گاااااد.تو رو قرآن فقط واسه دو دیقه به هیچی فکر نکنم و نفس بکشم.

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

اوکی به هر حال یه جا باید خالی کنم این حجم از تنش رو وگرنه قشنگ ریقم درمیاد دیگه.

و شاید باورتون نشه ولی خیلی زشته که تو نمایشگاه با یکی قرار میذارید و از اول تا آخرش غر میزنید دم در گوش یارو و حالا اون مردونگی میکنه یه ضرب فقط میخنده به شما و ریخت و هیکل و غر غرهاتون و یکی از خودتون بدتره و مجبورید با کاردک جمع‌ش کنید از کف ملت ولی به هر حال خودتون وبلاگ دارید و زشته این کارا.تو جامعه باید فرهیخته به نظر رسید چون، و تباه بازیا رو نگه داشت برای همچون جاهایی.


برگردیم به یه سال پیش.

آدمی به وقت گذروندن دوره های درد و فشار تا وقتی گرم باشه و نفهمه دقیقا چه بلایی به سرش اومده، میکوبه به در و دیوار.میجهه.میپره.یورتمه میره و جفتک میپرونه تا خودشو نجات بده از اون ورطه و وای به حال وقتی که بفهمه که داره درد میکشه.میگم وای به حال اون وقت چون خب، خودمون حالیمون‌ نیست ولی تن و بدنمون میل بسیار به ادامه ی بقا توی اون شرایط داره.بهش میگن دوران افسردگی.من‌میگم لش کردن و از برق کشیده شدن.آره گذروندمش که اینهمه مثبت دارم تعریفش میکنم چون تنها توجیهی که واسه خودم داشتم همین بود.چرا انقد بی حال و ساکتی؟در زندگی روزهایی هست که باید لش کرد فقط.چرا میخوابی به جای اینکه بیرون بری؟بعد از یه عمر زندگی فهمیدم که خوابیدن واسه پوستم خوبه.

به قول داوود، زاااااااارت!


من لج کرده بودم با خودم و چنان ریده بودم به احوالاتم که هیچ تخته سنگی واسه پوشوندنش کافی نبود.یه جوری زندگی نمیکردم که انگار خودش خشک میشه میفته زمین.یه جوری گریه نمیکردم و زور میزدم به داشتن چهره ای بی خیال که ماهیچه های صورتم نحوه ی خندیدنو هم فراموش کرده بودن.


کاری با اینا ندارم.داشتم در مورد اون دوره ی کله ش داغه هنوز نمیفهمه یه دست و یه پاش قطع شده حرف میزدم.من نصف گند کاری های زندگیمو با جمله ی "به درک" شروع کردم و آه که نمیدونید چقد عاشق این جمله م من.سوپرپاورم میکنه.جسیکا جونزم میکنه.کت وومنم میکنه اصن.همچین میرینم که با هیچ سیلی نمیشه جمعش کرد.ولی خوشحالم.چون اصولا زندگیمو تا حدی پیش میبرم که دیگه فقط بشه روش رید.و خیلی جاها نجاتم داده.شما تا امروز یه دختر سر به راه و خوب و مودب میدید و یهو میبینید داره لی لی کنان و با چهره ای بشاش و کاملا بی تفاوت میاد جلو و صداتون میگه هیییبه درک اصن.بیا اینجا که یه لحظه کارت دارم!

فرار کنید ازم.با شدت.نمیگم که چه خرابی ها به بار اوردم ولی فرار کنید در مواجهه با همچین مکالمه ای.


کتابفروشیِ کوچیکِ توی باغ فردوس پاتوقم بود سابقا.میرفتم اونجا گه گاه و گشتی میزدم و چیزی‌ میخریدم و برمیگشتم خونه.زنده میموندم.اون روز دوستم بالاجبار کتابی رو ازم یده بود و من از اون جایی که سعی در انکار فقدان دارم، به سرعت رفتم تا یکی دیگه شو واسه خودم بخرم و جایگزین کنم توی کتابخونه با اینکه سیصد بار خونده بودم کتابه رو و توی اون حین و بین چشمم بهش خورد.ایستادم سر جام و چند ثانیه زل زده بودم بهش و انگاری که شکاری تازه گیرم اومده باشه نیشم چنان تا بنا گوش باز مونده بود که نمیشد جمعش کنم."به جهنم درمانی"! 

با خط درشت سفید نوشته شده بود و روی پس زمینه ی تماما سیاهِ جلدِ کتاب انقد ترکیب چشم‌نوازی داشت که وقتی بلندش کردم و برگه های کاهیِ کتاب رو دیدم دامنم از دست برفت دیگه. " به درک " گفتنای من به مرحله ی چاپ و توزیع رسیده بود و واقعا کارساز بود انگار واسه یکی دیگه هم.یادمه موجود باهام بود و اون روزا قفلی زده بود روی کتابای اروین یالوم و گوز گوز های روشنفکرانه از خودش در میکرد.وقتی با خنده گرفتم سمتش گفت واقعا؟فکر میکنی فایده ای داره این کارا اونم تازه با استفاده از همچین کلماتی که اینقدر بار‌منفی بهت منتقل میکنه؟در حالی که از چشمام گوه نخور میبارید اما لبخندی زدم و گفتم من تا الانشم با همین روش خودمو تا اینجا زنده نگه داشتم.بعدم خریدمش و تمام طول مسیر رو خیره به پنجره توی اتوبوس زیر لب ذکر "به درک.به درک" میگفتم و آرامشی وصف ناشدنی رو تا ته فیها خالدونم عمیقا حس‌ میکردم.


میخوام بگم، این کلمه ها کلیدی ان.من‌مطمئنم به جهنم واسه کسی جوابگو نیست جز نویسنده ی همون کتاب، همونطور که " به درک" گفتن های من واسه تو جوابگو نیست.ولی پیدا کنید این کلمه های کلیدی وجودتونو.گوربابای اروین دِ! یالوم و تموم دار و دسته ش.هر جور که راحتید تا وقتی هنوز نفهمیدید دارید توی چه گهی دست و پا میزنید خودتونو نجات بدید و در برید.فقط در برید.


تا! وقتی که هنوز نفهمیدید دارید درد میکشید و میتونید باهاش همزمانم نفس بکشید.


اینه عکسش.کتابِ چرتیه غالبا و هر وقت بی اعصابم به نظرم چرت میاد نتیجه اینکه غالبا بی اعصابم و وقتی بی اعصابم زیاد حرف میزنم و الانم بی اعصابم.بی اعصابم من! اهم.و گاها هم خنده دار به ذهن میاد.صرفا دیدن جملات کسی که انقد روانیه عین خودت.

یه قسمتی از توم همچنان میگه حیف اون پونزده هزار تومن و یه قسمت دیگه م همچنان میگه خفه شو.کاربردش برای من همین جلدشه! امسال بیاید توی اتاقم سه سال بعد هم بیاید.روی پا تختی‌م یه کتاب کوچیک مشکی هست که روی جلدش نوشته به جهنم درمانی.همین.دیدنش حالمو خوب میکنه.دکور که همیشه نباید با قاب عکس و چارتا تیر و تخته باشه که.دکور اتاق من همین کتابای چرت و پرت و قشنگن :دی


+ هاها سورپرایز آره من عکس گرفتن بلد نیستم.آره از عمد قاب بندی‌ش افتضاح دراومده و قشششنگ این‌ حجم از میلی‌متری کج بودنو گذاشتم تا اونجای هر کی او سی دی داره بسوزه.بعله متاسفانه. مریضم.*شکلک در‌آورده، از در پشتی فرار میکند*


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها