محل تبلیغات شما

اصولا آدم کوبوندن و از‌ نو ساختن نیستم.بله بهم نمیاد احتمالا.ولی وابسته م.به اشیا.به چیدمان همیشگی خونه و اتاقا.ولی گاهی اتفاقاتی توی زندگی آدم میفته که فقط ازش برمیاد دستمال بپیچه دور سرش، تیشه ورداره و بزنه به دل کوه.بکوبه.بکوبه.بکوبه.همزمان هم بخونه من یه پرنده م.آرزو دارم.همین.آرزو دارم.

کم پیش اومده بخوام تغییر بوجود بیارم.من همونی ام که میتونه سه شبانه روز ممتد رو تخت بمونه و جم نخوره.و راضی بودم.میدونی؟قبول داشتم اوضاعو.یه چیزی میشکست خورده شیشه ها رو جمع نمیکردم از کف اتاق.گوین فرچه ی لاکو میکشید روی کاغذ دیواری، نیفتادم به جونش تا پاکش کنم.وفق دادم خودمو با شرایط.گرم شدم.سرد شدم.ت نخوردم و همونجوری موندم و گذر عمرو به تماشا نشستم در عین روزمرگی.

حالا حسش اومده.برای اولین بار توی زندگیم.اصولا نود و هفتو بخوام تعریف کنم سالی بود که بیشتر خواستم بروز بدم و جلوی خودمو گرفتم تو امان.همه چیزو.و ترسیده و نترسیده، خودمو بارها خورد کردم.بالا بردم.پایین اوردم.سال مهیجی بود که سعی‌میکردم عادی جلوه بدم همه چیزو ولی نبود.خیلی چیزای توی زندگیم دیگه نمیتونست تکرار شه.تموم شده بود.

با نزدیک شدن به تولدم حالا، لیست بالا بلندی ردیف کردم واسه کوبوندن و از نو ساختن.به سنم نگاه کردم.به حرکتایی که زدم.ترسیدم.از بزرگ شدن و توی بچگی موندن.توی نوجوونی موندن.انقدر شیرین بود که دلم نمیخواست ولش کنم و با واقعیت ها روبرو شم چون به شخصه پدرم دراومد تا بزرگ شم.

نگاه کردم.همه چیز ایده آل بود.اتاق یه دخترِ با ارفاق 16 ساله که از مغزش البته، یه ده بیس سالی بیشتر کار کشیده بود.الگو های نوجوانانه.من هنوزم عکس پروفایل تلگرامم اژدها داشت.هنوزم دست نمیکشیدم از الهه های یونان.هنوزم اسم و آواتارمو توی شبکه های اجتماعی‌ مختلف از روی تی رکس و بچه های بد شانس و مرلین و باکتری هایی که دوست داشتم برمیداشتم.گذاشتمش پای شوکی که از شونزده سالگی تا به حال بهم وارد شده و از ذهنم نمیره هیچوقت.گند زده بودم.گند مطلق.ریده بودم وسط زندگیم و نمیخواستم بپذیرم از خودم اینو در طی سالیانی که گذشت.


ولی حالا دیگه عجیب به نظر‌ میرسید همه چیز.دیگه به خودم اومدم دیدم وقتش رسیده.نه از بین بردن اونا، بلکه مخفی کردنشون یا حداقل کنار زدنشون. حقیقت اینه که برای پر‌ کردن یه آلبوم نمیتونی همه عکسا رو بچپونی توی یه صفحه.لازم بود بزنم صفحه ی بعد.

لازم بود بیشتر خودم باشم.اعتماد به نفس گم و گور شده مو وصله پینه کنم و خودمو بیارم روی کار.حرف بزنم.برخورد کنم.نترسم.جرئت داشته باشم یازده نفرو با لگد و شدت از زندگیم حذف کنم بالاخره تا ابد و آشنا بشم با آدمای جدید و نگران چیزی نباشم.بیشتر بیرون برم و شخصیتای مختلفمو توی جای مخصوص به خودشون بروز بدم و راستشو بخواید فکر کردن بهش حتی، بدترین نوع کوبوندن و ساختنه.ولی حداقلش میشه که دیگه نترسم از اینکه توی یه جمعیت همه از یه نفر تعریف میکنن یه سره، و من چون بخوام همرنگ جماعت بشم الکی بگم اوووه یهههه.تو چقد خوبی!‌ در حالی که همون لحظه توی ذهنم یکی معیارای همیشگی خوب بودنمو بکوبه روی زمین و با ماژیک قرمز مدام رو در و دیوارش بنویسه:خدایی؟این؟؟

.

.

.

‌این آخه؟؟؟؟!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها