محل تبلیغات شما

Run

ریکاوری روانی روزهایی که گذروندم فقط یه چیزو بهم فهموند، اونم اینکه شخصا هیچوقت تلاشی نکردم برای پیدا کردن آدم های مناسب جهت تک و تنها گذر نکردن از درد و رنجِ وارده.بابا‌ همیشه وقتی میخواست درمورد من حرف بزنه میگفت "ارتش تک نفره" یا "موری رو ولش کنین.اون همیشه رییس جمهور یه جزیره ی غیر قابل ست بوده".

از بچگی چی فرو کرده بودن توی ذهنمون؟یه شهر ستاره ای.یه آسمون براق و آدم هایی که از شرق و غرب به هم میرسن، در حالی که هر دو از یه مسیر اعجاب آور دارن عبور میکنن و بعد از گذروندنِ تو در تو های زیبا، به یه نقطه میرسن.همه چی خوبه.طلاییه.نه؟


نه.من توی زندگی واقعی م سقوط کرده بودم.با سر زمین خورده بودم.شت.بغض! من خدای گلو های پر از بغضِ بی اشک بودم و هستم.شبای زیادی رو لرزیدم و از خواب پریدم و دوباره با بدبختی خوابم برده و نتیجه اینکه سه چهارمِ شب های زندگانی‌مو حسرت به دلِ یه خواب با کیفیتِ ممتد و بی وقفه موندم.و آره.خودمو قربانی کردم بالاخره.قربانی احساسات آدم های دور و برم.قربانی دل بقیه رو نشدن.ولی مگه تهش کی میتونست تو جزیره ی غیر قابل ستم دووم بیاره و فرار نکنه؟هیشکی.چیکار کردم بعدش.حصار کشیدم دور خودم و آرزوهام.نگفتم از خودم و انقدر نگفتم تا حرف زدن هم یادم رفت.چن وقت پیش داشتم به یکی میگفتم من هیچوقت خودمو دوست نداشتم.امروز اما میگم آدمی خودشو دوست نداشته باشه صد شرف داره به وقتی که دیگه متنفره از خودش.آره همه ی اینا رو میدونم و راه حل م چیه حالا؟فرار.

کجا؟

مکزیکو.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها