محل تبلیغات شما

سه روز پیش با بابا بحث مختصری داشتم من باب اینکه "بس کن دیگه". منظورش کارهای اخیرم بود.غرق شدنای مداومم؟ یا به عبارت دیگه ای تنها راه نجاتم برای فکر نکردن و زنده موندن. ملت چیکار میکنن برای رسیدن به آرزوی تو رو قرآن فقط واسه دو دیقه هیچ فکری نکنم و نفس بکشم؟به خودشون استراحت میدن؟مسافرت میرن؟گردش میکنن؟زار میزنن؟

نمیدونم.منتهی مندهن خودمو سرویس میکنم.صبح از خونه میزنم بیرون و شب ساعت یازده دوازده جنازه مو برمیگردونم.گربه شور وار حمام میکنم و در نهایت غذای ده بار گرم شده میخورم اگه مامان مجبورم کنه اگه هم نه که فقط خاموش میشم.همین.دراز به دراز میفتم روی تخت و تمام.

نتیجه ی فعالیت های علمی_اجتماعی اخیرم چیز درخشانی از آب دراومد.پروژه مون بالاخره با گزارش های من به نتیجه رسید و نمیدونم.ولی چیز خوبی بود بین اونهمه نیمچه فارغ التحصیلان رشته ت در حالی که تو حتی چار یازدهم راه رو هم نرفتی، کارهای جانبی ایی که واسه خودم میتراشیدم و دلم نمیخواد فعلا درموردشون بنویسم و به قول بابا اوه یهع! داری کم کم آدمی میشی واسه خودت، حسابی بودنش حالا پیشکش! و بخشی از ویراستاریِ مطالبی که بابا نوشته بود.در حالی که خودش این کاره‌ست و منو اما انگار بیشتر از خودش قبول داره توی بازی با کلمات و خب.تازه فهمیدم اینو و جالب بود.چرا تازه فهمیدم؟نمیدونم، یحتمل چون کورم.

زندگی شخصی‌م اما به هر حال ریده شد و نمیخوام ثبتش کنم.صدام یه هفته ست به شدت گرفته و شاید باورتون نشه ولی دیروز موقع ناهار به طرز عجیبی بحث چرخید سمت من و همه ترکیدن از خنده و گفتن دلشون میخواد مدام حرف بزنم.و یکی هم اون وسط داد زد تو نصف ابهتت به صدات بود.الان بامزه و بی اعصاب شدی فقط.قاعدتا میخوام بمیرم وقتی اینا رو میشنوم.زیر چشمای بسیار پر فروغ و ی‌م به طرز فجیعی کبوده و هیچ جوره درست نمیشه و چقدرم که به جاییم هست.راستشو بخوای مهم اینه که فقط بگذره.همین.دیگه برام مهم نیست چطور به نظر میام و بابا البته به یکباره طاقتش طاق شد.سه روز پیش نشست جلوم و یهو گفت بس کن دیگه یه چن روز.خودتو دیدی؟این چه وضع زندگیه؟چهار روزه ندیدمت اصلا! و بعد ضربه ی نهایی ش که آخر سر توپو میندازه تو زمین خودت و ولت میکنه تا بمیری و پرسیدن اینکه خودت بگو.به نظر خودت درسته این وضع؟حالا فک کن تو بخوای بگی آره! :))

منتهی من دختر خوب و بی حوصله و بحث جمع کنی ام که گفتم باشه باشه.درست میگی.

بی‌خوابی آدمو به چه وضع که نمیندازه.


نتیجه اینکه مجبورم کرد از الان تا آخر هفته ی بعد همه ی کارهامو کنسل کنم یا یجوری فعلا متوقف، و یکم به خودم استراحت بدم.و وقتی پدر عزیز بگه باید بس کنی ینی دیگه خیلی ریدی.

الان اولین روزِ تو خونه‌ موندنمه.زیر پتو.تا همین نیم ساعت پیش داشتم برای هزارمین بار واسه پسر اسکلی که کاملا عاشقونه بم گف ببخشید ولی خیلی با حوصله و قشنگ توضیح میدین و از قضا قراره کارهای منو هم انجام بده توضیح میدادم که چی به چیه و به سلامتیِ سرعت یادگیری خودم و مبینا صلواتی بر محمد و آل محمد فرستادم و یکی یکی رشته های مغزی پاره شده‌مو با تف به هم وصل کردم و ناسزا به زبون اوردم و به گور پدر هفت جد و آبادم خندیدم تا خودم باشم دیگه به همچین فلاکتی نندازم وضع و اوضاعمو.


هنوز لش کردم و زیر پتو ام اما، با نور خورشید سایه بازی میکنم و سعی میکنم شکل مشخصی با دستام از توش دربیارم و نمیشه.موهامو پخش میکنم توی صورتم و بوی شامپومو فرو میکنم ته دماغم.به این فکر میکنم که معجون من در آوردی‌مو میتونم درست کنم و گرم شم تا اعماق وجود.میوه کوفت کنم حتی.رژ لب جیگریِ خون آشامی‌مو بی حرص از تموم شدنش محکم بکشم روی لبام و کیف کنم از بو و کیفیت‌ش، all i need بذارم و گاااااد.تو رو قرآن فقط واسه دو دیقه به هیچی فکر نکنم و نفس بکشم.

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها